برده‌ای بود انگار اما رنگ پوستش خبر از بردگی نمی‌داد، لباس‌هایش، گرسنگی توی چشم‌هایش، ولع دست‌هایش چرا. تکه نانی در دست داشت و چنان با اشتیاق به دهانش می‌گذاشت که انگار لذیذترین ‌غذای دنیاست. نگاه امام به سگی افتاد که کنار مرد نشسته بود. در چشم‌های روشن سگ هم گرسنگی دودو می‌زد. امام چند لحظه همان‌جا ماند. مرد، لقمه‌ای نان خودش می‌خورد و لقمه‌ای برای سگ می‌انداخت. همین‌ نوبت را رعایت کرد تا نان تمام شد.
امام نزدیک مرد رفت. تبسمی کرد و پرسید: «چرا نان را به سگ دادی؟ چرا برای خودت کنار نگذاشتی؟» مرد آرام گفت: «از چشم‌های ملتمسانه این ‌سگ خجالت کشیدم. حیا کردم که من نان بخورم و او گرسنه بماند».
-اربابت کیست؟
-ابان ابن عثمان.
-این باغ مال کیست؟
-باغ هم برای اوست.
امام به چشم‌های مرد نگاه کرد: «تو را به خدا از اینجا تکان نخور تا برگردم!»

بعد، پا تند کرد. خودش را به ابان ابن‌عثمان ارباب آن مرد رساند. هم باغ را از او خرید، هم برده‌اش را. به‌سرعت برگشت پیش مرد که همان‌طور حیران و منتظر آنجا نشسته بود. گفت: «من تو را از آقایت خریدم!»

برده که گمانش برده بود حالا مقابل ارباب جدیدش نشسته، جَلد از جا پرید و محترمانه مقابل امام ایستاد.

امام تبسم کرد و آرام گفت: «این‌ باغ را هم از او خریدم. حالا، تو را در راه خدا آزاد می‌کنم. این‌ باغ را هم می‌بخشم به تو».
چشم‌های مرد در آن ‌صورت تیره خسته، درخشید؛ مثل دو ستاره روشن. نفس عمیقی کشید. چه عطر خوشی می‌آمد از مسیر قدم‌های کریم اهل‌بیت!

 

منبع : بحارالانوارج۴۳ ص ۳۴۱ و ۳۴۸

 

 

جواب هديه
يكی از كنيزان حضرت، دست گلی را به عنوان هديه به آن حضرت تقديم كرد. حضرت او را در مقابل آزاد نمود. وقتی به آن حضرت گفتند: چگونه كنيزی را كه قيمت گزافی دارد در مقابل يك دسته گل آزاد كردي؟ فرمود: خداوند ما را اين چنين تربيت نموده و فرموده است: «وَ اِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْ رُدُّوها »

«هرگاه با تحيّتی(هدیه ای )  به شما تحيّت ( کلامی شادی بخش)  گفته شد، شما نيز تحيّتی ( هدیه ای )  بهتر يا همانند آن بفرستيد.» و من هديه ای را بهتر برای اين كنيز از آزادی او نيافتم.

منبع:بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۳۳۲

به فدای دخترم
☀️ سفر انگار به درازا کشیده بود. چاره‌ای نبود. نه اسباب ماندن داشتند، نه فرصتش را. ناگزیر باید برمی‌گشتند بی‌توفیق و بی‌حاصل. یکی آمد جانی به کاروان بدهد: «دست‌کم بیایید یک‌بار دیگر برویم در خانه امام برای خداحافظی با اهلبیت او. بسپاریم سلاممان را همراه نامه به امام برسانند!» چشم‌ها درخشیدند. باز رفتند پشت در خانه.
‌‌🌿 «توفیق نبود امام را زیارت کنیم. آمده‌ایم برای خداحافظی. داریم به دیار خودمان برمی‌گردیم. نامه‌مان بماند تا بار دیگر که قسمت شد و آمدیم، پاسخمان را بگیریم». همان دست ‌کوچک از در بیرون آمد. نامه را به سمت موسفیدی گرفته بود. چشم‌ها، پر از پرسش، همدیگر را نگاه کردند. موسفید، دست پیش برد و طومار را گرفت. همه سرک کشیدند روی نامه. مرد، دست پیش برد و بند طومار از هم گشود. پاسخ‌ همه پرسش‌ها، تک‌به‌تک، مفصل و متقن، روی طومار پیش چشمشان بود.
«خط کیست این؟»
«امام که هنوز نیامده! علی بن موسی هم که نیست! مگر می‌شود؟»
«اینجا را ببینید! الله‌اکبر! چقدر شمرده و دقیق پاسخمان را نوشته!»
همهمه‌ها بالاگرفته بود و اهل خانه خبر شده بودند. صدایی از داخل خانه آمد: « دختر امام پاسختان را نوشته‌اند، فاطمه سلام‌الله‌ علیها» ها! صاحب همان ‌دست کوچک. همان‌که خبر نداشتند شش ‌سالش بیشتر نیست. همان‌که دور بودند و نبودند که ببینند و عباسی‌ها نمی‌گذاشتند که ببینند با چه فصاحت و بلاغتی از جدش، پیامبر صلوات‌الله‌علیه، حدیث نقل می‌کند و تفسیر می‌گوید.
نامه را روی چشم گذاشتند. چشمشان روشن شده بود. خوشحال و سبک‌بار، با دست پر، عزم بازگشت کردند.